لپتاپ را گذاشتهام جلویم و تمرینهای کلاس فردا را انجام میدهم، گهگاهی یک نیمنگاه به تلویزیون میاندازم و پیش خودم میگویم حیف نیست با برنامههای مسخرهاش آرامش شب را بهم میزند؟ بابا خر و پف میکند، مامان نشسته روبرویم و مثل همیشه سعی در نخوابیدن دارد، انگار که نگهبان شب باشد. چای تازهدم داریم، کیک خامهای هم در یخچال است ولی دست و دلم به خوردنش نمیرود.
موهبتی است شبهایی که نفس سرزنشگرم مدام تکرار نمیکند که صبح خواب میمانی و به موقع سر کار نمیرسی؛ میشود نشست صفحهی وبلاگ را باز کرد و نوشت و ستارههای روشن را خاموش کرد و کمی به هیچ چیز فکر نکرد. گویا دیوانهها هنوز وبلاگ مینویسند، این دیوانگیها بیش باد.
درباره این سایت