بهــارخواب



امروز می‌شود یک سال. یک سال که به رفاقت‌مان بله گفته‌ایم که حالا حالاها ادامه پیدا کند، قوام بیاید و این مسیر را پا به پای هم تا آخر قدم بزنیم و غم کم و یا زیاد بودنش را نخوریم، به جایش هروقت زندگی سخت گرفت، بستنی بخریم و لیس بزنیم و یادمان بیاید سختی‌های زندگی هم مثل خوشی‌هایش زیاد ماندگار نیستند.
امروز باهم اولین کیک زندگی مشترک را درست کردیم. خوش گذشت. کیک طفلکی آنقدر پف کرد که از قالب ریخت بیرون و فرم کیک بهم خورد. اشکالی ندارد. ما هنوز خیلی کیک‌ها باید بپزیم، خیلی مسیرهای نرفته را تجربه کنیم، هنوز باید خیلی دانه بکاریم و سر از خاک بیرون آوردنش را باهم جشن بگیریم.

شب از نیمه گذشته است. یک نفر با لهجه‌ی بوشهری توی گوشم آواز می‌خواند. نوای خوشی دارد. غمِ قشنگی توی صدایش پنهان است که ته دلم را می‌لرزاند.

امروز روز ابریِ زیبا و خسته‌کننده‌ای بود. هوای قدم زدن افتاده بود توی سرم اما نای رفتن نداشتم. باران هم نبارید. هنوز پاییز حضورش را پررنگ نکرده است ولی شب‌ها به قدر کافی کش آمده است.

دست‌هام را می‌چسبانم به دیواره‌ی بخارگرفته‌ی لیوان چای و انگشت‌های کرخت شده‌ام جانِ تازه می‌گیرد. به تو فکر می‌کنم که صبح در آغوش گرفتمت و الان کیلومترها دورتر از من توی تخت خودت خوابیده‌ای. به سفرِ پیشِ رو فکر می‌کنم و چمدان را توی ذهنم می‌بندم. به جادکمه‌های مانتویی فکر می‌کنم که چند هفته است جلوی چشمم مانده و حوصله نمی‌کنم دکمه‌هایش را بدوزم و همزمان به هزار چیز دیگر فکر می‌کنم.

کاش یکی بیاید آخرِ سطرِ تمام فکرهای توی سرم نقطه بگذارد، بس که این فکرهای نیمه‌کاره خوره‌ی روح و روان است یا کاش لااقل کمی باران ببارد.


امروز نشسته‌ام پای لپ‌تاپ و دارم طرز پخت بوقلمون را برای مامان پیدا می‌کنم چون تا به حال گوشت بوقلمون درست نکرده است و ما هم نخورده‌ایم جایی و بلد هم نیستیم. فرکانس رادیو را گذاشته‌ام روی رادیو فرهنگ و به برنامه‌ی بزرگداشت هوشنگ ابتهاج گوش می‌دهم و حسین قوامی به گونه‌ای رشک‌برانگیز می‌خواند "تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی‌نمایی."، همزمان دارم هزینه‌ی اولیه برای قدم گذاشتن در کاری که بهش علاقه دارم را برآورد می‌کنم و مثل همیشه توی سرم هزار تا فکر است و توی دلم کمی شوق، کمی خستگی، کمی امید و مقدار زیادی دلتنگی.

به طعم بستنی زعفرانی‎های بعدازظهرهای کشدارِ تابستان پارسال فکر می‌کنم که مهمان رییس بودیم و با همکارها گپ می‌زدیم و می‌خوردیم. دلم می‌خواهد به تابستان گذشته و شغل قبلی برگردم؟ ته دلم رضایت به برگشتن ندارد. دلم می‌خواهد توی مسیری که دوستش دارم جلو بروم، حتی به اندازه‌ی نیم قدم. اگر لازم باشد یک بستنی زعفرانی هم می‌خرم؛ مهمانِ خودم.


لپ‌تاپ را گذاشته‌ام جلویم و تمرین‌های کلاس فردا را انجام می‌دهم، گه‎گاهی یک نیم‎نگاه به تلویزیون می‌اندازم و پیش خودم می‎گویم حیف نیست با برنامه‎های مسخره‎اش آرامش شب را بهم می‌زند؟ بابا خر و پف می‌کند، مامان نشسته روبرویم و مثل همیشه سعی در نخوابیدن دارد، انگار که نگهبان شب باشد. چای تازه‌دم داریم، کیک خامه‌ای هم در یخچال است ولی دست و دلم به خوردنش نمی‌رود.

موهبتی است شب‌هایی که نفس سرزنش‌گرم مدام تکرار نمی‌کند که صبح خواب می‌مانی و به موقع سر کار نمی‌رسی؛ می‌شود نشست صفحه‌ی وبلاگ را باز کرد و نوشت و ستاره‌های روشن را خاموش کرد و کمی به هیچ چیز فکر نکرد. گویا دیوانه‌ها هنوز وبلاگ می‌نویسند، این دیوانگی‌ها بیش باد.


در میانه‌ی یک سفر طولانی بوده‌ام. از آن سفرهایی که برای رفتن باید همه چیزها و آدم‌های دوست داشتنی‌ام را پشت سرم جا می‌گذاشتم تا بال پریدنم را قیچی نکنند. روزهای زیادی را تنهای تنها قدم زده‌ام، زیر باران بی‎امانِ زمستان، خیس و تب‌دار ادامه داده‎ام. آفتابِ پر حرارتِ مردادِ داغ، یخم را آب کرده و وا رفته ادامه داده‎ام. روزهایی را از سر گذرانده‌ام که رفتنِ پیوسته آرامم می‌کرد و مصمم‌تر از همیشه به بازنیامدن فکر می‌کردم. باید انقدر راه می‌رفتم که هوای رسیدن از سرم بیفتد. شده تا آخر دنیا، شده بی‌مقصد و بی‌هدف، شده بی نقشه و همراه.باید می‌رفتم که کسی توی پستوی متروکه‎ی دلم سرک نکشد و راز مگو، بگو نشود.

امروز اما انگار کسی من را از میانه‎ی سفرِ عجیب و طولانی‌ام بازگردانده است. در عوضِ همه چیزهایی که یک بار ازشان عبور کرده بودم، حالا اندکی تجربه و بسیار بسیار بهانه برای برگشتن دارم. مسیر طاقت فرسای سفر، رمقِ بدنم را کشیده اما همان دستی که در میانه ی راه روی شانه‎ام نشست، دلم را هم بند زد. جای خستگی‎های چال شده زیر چشمانم هنوز درد می‌کند اما هیچوقت تا این اندازه دلم گرم نبوده است.

از سفر برگشته‌ام و آنکه رِندانه در میانه‎ی راه به استقبالم آمده است آغوشش وطنِ دیرینه و مُدامم است.


چه کسی باورش می‌شود از آخرین دیدارمان روی سنگ سرد غسالخانه سه سال گذشته است؟ ظهر دلگیرِ ششم اردی‎بهشت سه سال پیش بود، مگر نه؟ هنوز هم گمان می‌کنم بی‎خداحافظی رفتنت حق ما نبود، باید یک روز اجازه‌ات را از خدا بگیریم، حتی برای ساعتی؛ آنوقت دست می‌اندازیم گردن هم و یک دل سیر خداحافظی می‌کنیم، شاید کمی درد عمیقِ ناگهانی پر کشیدنت، آرام بگیرد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ارز دیجیتال نوشته هايي که هرگز خوانده نشد ایده پردازان نوین خاور زمین لوکس استور magazin آرمان حسینی takab کاسه تبتي